چهارسال پیش توی یک شب از شبای محرم قرار بود دوباره برم کمک دست خواهرم بشم!توی حسینیه امام خمینی برنامه ای بود که خانواده ها دعوت بودن و کار خواهرم و گره همیشه در صحنه اش کاربا بچه ها بود! هنوز یادمه! گفتن بشین پشت سیستمو اسم 14معصوم رو تایپ کن: همه رو نوشتم و بردم که بچسبونم به اتاقا! کارم که تموم شد یدفعه خواهرمو دوستش اومدنو کلی منو محبوبه اسکندریو مسخره کردن. وقتی پرسیدم تازه فهمیدیم چه گافی دادیم:اسم امام نهم و دهم رو اینطوری تایپ کرده بودیم:
امام محمد نقی - امام علی التقی!
همه می گفتن تو امتحان شب اول قبرتون رد شدین! خلاصه شب شد و بچه ها اومدن سمت اتاقای نقاشی و قصه گویی عاشورا! برای اولین بار بابا نصرو اونجا دیدم!اسممو پرسید بهشون گفتم: خندید و گفت نه تو مادر حضرت رسولی!از اون به بعد هم من شدم مادر حضرت رسول!همه چیز از همون شبا شروع شد: اولین دستمزدمو از بسیج دانش آموزی واسه همون شبا گرفتم! چقدر برکت داشت!
همه چیز اون شبا قشنگ بود: حرص و جوش خواهرم، طعنه ها و دعواهای سرهنگ...، ریز نگاه کردن آقای طلوع، روشن کردن شمع و سوختن پارچه های ساتن سپاه و... دلم واسه اونهمه تجربه تنگ شده! دلم واسه اونهمه صفا و صمیمت تنگه! واسه بچه ها، واسه آموزش، واسه گریه کردناشون!
یکی از بچه ها قد کوتاه و جثه ظریفی داشت: خواهرم اجازه نمیداد وارد اتاق بشه چون بچه بود و کلاس واسه بچه های بالای8 سال برگزار شده بود چنان گریه ای می کرد که بخدا من 8سالمه! اجازه بدید من بیام کلاس!
آقای طلوع به خواهرم گفت: این اگه زمان جنگ بود حتما تو جنگ شرکت می کرد!
|